استاد شهید مرتضى مطهرى
مجموعه آثار جلد دوم صفحه 350 -355
جامعه در عین اینکه از نوعى وحدت برخوردار است، در درون خود به گروهها و طبقات و اصناف مختلف و احیانا متضاد منقسم مىگردد و یا لااقل بعضى جامعهها چنیناند، و ممکن است جامعه در عین وحدت، در درون خود به قطبهاى متخالف و احیانا متضاد منقسم گردد.پس جامعه وحدتى دارد در عین کثرت، و کثرتى دارد در عین وحدت.به اصطلاح حکماى اسلامى، بر جامعهها نوعى وحدت در کثرت و کثرت در وحدت حکمفرماست.در فصلهاى پیش سخن از وحدت جامعه بود که چه نوع وحدتى است، اکنون سخن از کثرت جامعه است که چگونه کثرتى است.
در اینجا دو نظریه معروف وجود دارد: یکى نظریه مبتنى بر مادیت تاریخى و تضاد دیالکتیکى.بنابر این نظریه - که بعدها دربارهاش سخن خواهیم گفت - این جهت تابع اصل مالکیت است.در جامعههایى که مالکیتخصوصى وجود ندارد مانند جامعه اشتراکى اولیه و یا جامعههاى اشتراکى که در آینده تاریخ تحقق خواهد یافت، اساسا جامعه یک قطبى است، و اما در جامعههایى که بر آنها مالکیتخصوصى حکمفرماست لزوما دو قطبى است، پس جامعه یا یک قطبى است و یا دو قطبى، شق سوم ندارد.در جامعههاى دو قطبى، انسانها تقسیم مىشوند به انسانهاى استثمارگر و انسانهاى استثمار شده و جز دو اردو و دو گروه حاکم و محکوم گروهى وجود ندارد.سایر شؤون جامعه از فلسفه و اخلاق و مذهب و هنر نیز همین رنگ را پیدا مىکند، یعنى مثلا دو گونه فلسفه و اخلاق و مذهب و غیره بر جامعه حاکم است که هر کدام رنگ طبقه اقتصادى خاص را دارد و اگر فرضا یک فلسفه و یا یک مذهب یا یک اخلاق حاکم باشد، باز هم رنگ یکى از دو طبقه را دارد که احیانا بر طبقه دیگر تحمیل شده است، اما فلسفه یا هنر یا مذهب یا اخلاق فوق طبقه اقتصادى و بىرنگ امکان وجود ندارد.
نظریه دیگر این است که تک قطبى یا چند قطبى بودن جامعه وابسته به اصل مالکیت نیست، علل و عوامل فرهنگى و اجتماعى و نژادى و ایدئولوژیکى نیز مىتواند منشا چندقطبى شدن جامعه گردد.مخصوصا علل فرهنگى و ایدئولوژیکى مىتواند نقش اساسى داشته باشد و جامعه را نه به دو قطب که به چند قطب احیانا متضاد تجزیه نماید، همچنانکه قادر است جامعه را به صورت تک قطبى درآورد بدون آنکه الزاما اصل مالکیت ملغى شده باشد.
اکنون ببینیم برداشت قرآن درباره کثرت جامعه چه برداشتى است؟آیا کثرت و اختلاف را مىپذیرد یا نمىپذیرد؟و اگر مىپذیرد دیدگاه قرآن از قطبى شدن جامعه دیدگاه دو قطبى است آنهم بر اساس مالکیت و استثمار یا به گونهاى دیگر است؟ به نظر مىرسد استخراج لغات اجتماعى قرآن و تعیین نقطه نظر قرآن در مفهوم این لغات بهترین راه و لااقل راه خوبى باشد براى به دست آوردن نظر قرآن.
لغات اجتماعى قرآن دو گونه است: بعضى از لغات اجتماعى مربوط است به یک پدیده اجتماعى، مثل: ملت، شریعت، شرعة، منهاج، سنت و امثال اینها.این لغات از محل بحث ما خارج است.ولى یک عده لغات دیگر لغاتى است که عنوان اجتماعى براى همه یا گروههایى از انسانها به شمار مىرود.این لغات است که وجهه نظر قرآن را مىتواند مشخص کند، مانند: قوم، امت، ناس، شعوب، قبائل، رسول، نبى، امام، ولى، مؤمن، کافر، منافق، مشرک، مذبذب، مهاجر، مجاهد، صدیق، شهید، متقى، صالح، مصلح، مفسد، آمر به معروف، ناهى از منکر، عالم، ناصح، ظالم، خلیفه، ربانى، ربى، کاهن، رهبان، احبار، جبار، عالى، مستعلى، مستکبر، مستضعف، مسرف، مترف، طاغوت، ملا، ملوک، غنى، فقیر، مملوک، مالک، حر، عبد، رب و...
البته لغاتى دیگر به ظاهر مشابه اینها هست مانند: مصلى، مخلص، صادق، منفق،
مستغفر، تائب، عابد، حامد و امثال اینها، اما این لغات صرفا به عنوان بیان یک سلسله «افعال» ذکر شده نه به عنوان یک سلسله گروهها.از اینرو در این لغات احتمال اینکه بیانگر گروهها و تقسیمات و قطبهاى اجتماعى باشند نمىرود.
لازم است آیاتى که لغات دسته اول را ذکر کردهاند، خصوصا در آنچه مربوط به جهتگیریهاى اجتماعى است، مورد بررسى و مطالعه دقیق قرار گیرد تا روشن گردد که [آیا]همه اینها را در دو گروه مىتوان جا داد و یا در گروههاى متعدد باید جا داده شود، و اگر فرضا همه اینها در دو گروه جا داده مىشود، مشخص اصلى آن دو گروه چیست؟ مثلا آیا مىشود همه آنها را در دو گروه «مؤمن» و «کافر» که مشتمل بر جهتگیرى اعتقادى است و یا در دو گروه «غنى» و «فقیر» که نمایانگر وضع اقتصادى است، جا داد؟و به عبارت دیگر، باید دید این تقسیمات در نهایت امر به یک تقسیم اصلى برمىگردد و سایر تقسیمات همه فرعى و شاخهاى استیا نه؟و اگر به یک تقسیم برمىگردد آن تقسیم اصلى چیست؟ برخى مدعى هستند که برداشت قرآن از جامعه برداشت دو قطبى است.از نظر قرآن جامعه در مرتبه اول و درجه اول، تقسیم مىشود به قطب مسلط و حاکم و بهرهکش، و قطب محکوم و بهره ده و به اسارت گرفته شده.قطب حاکم همان است که قرآن از آنها به «مستکبرین» تعبیر مىکند و قطب محکوم آنان هستند که قرآن آنان را «مستضعفین» مىخواند.سایر تقسیمات از قبیل تقسیم به مؤمن و کافر یا موحد و مشرک یا صالح و فاسد جنبه فرعى دارد.یعنى استکبار و بهره کشى است که به کفر، شرک، نفاق، و امثال اینها منجر مىشود و متقابلا استضعاف شدگى است که در جهت ایمان، هجرت، جهاد، صلاح، اصلاح و امثال اینها مىکشاند.به عبارت دیگر، ریشه و خاستگاه چیزهایى که قرآن آنها را انحراف اعتقادى یا اخلاقى یا عملى مىخواند، وضع خاصى از روابط اقتصادى استیعنى استثمارگرى، و ریشه و خاستگاه چیزهایى که قرآن آنها را از نظر اعتقادى یا اخلاقى یا عملى تایید و تاکید مىکند، استثمار شدگى است.وجدان انسان طبعا و جبرا تابع وضع زندگى مادى اوست، بدون تغییر در وضع زندگى مادى امکان ندارد وضع روحى و نفسانى و اخلاقى مردمى تغییر کند، از اینرو قرآن مبارزات اجتماعى را در شکل مبارزه طبقاتى صحیح و بنیادى مىشمارد، یعنى براى مبارزه اجتماعى نسبت به مبارزه اعتقادى یا اخلاقى اولویت و اصالت قائل است.از نظر قرآن کافران، منافقان، مشرکان، فاسدان، فاسقان ظالمان
از میان گروههایى برمىخیزند که قرآن آنان را «مترف» ، «مسرف» ، «ملا» ، «ملوک» ، «مستکبر» و امثال اینها مىخواند.امکان ندارد این گروهها از طبقه مقابل برخیزند، همچنانکه پیامبران، رسولان، امامان، صدیقان، شهیدان، مجاهدان، مهاجران، مؤمنان از طبقه مستضعف برمىخیزند و امکان ندارد از طبقه مقابل برخیزند.پس استکبار و استضعاف است که وجدان اجتماعى مىسازد، استکبار و استضعاف است که جهتگیرى مىدهد، همه شؤون دیگر، «مظاهر» و «تجلیات» استضعافگرى و استضعاف شدگى است.
قرآن نه تنها گروههاى نامبرده را مظاهر و جلوهگاههاى دو قطب اصلى مستکبر و مستضعف مىشمارد، به یک سلسله صفات و ملکات خوب از قبیل صداقت، عفاف، اخلاص، عبادت، بصیرت، رافت، رحمت، فتوت، خشوع، انفاق، ایثار، خشیت، فروتنى و به یک سلسله صفات بد از قبیل کذب، خیانت، فجور، ریا، هوا پرستى، کوردلى، قساوت، بخل، تکبر و غیره اشاره کرده است. دسته اول را یکجا صفات استضعاف شدگان و دسته دوم را صفات استضعافگران دانسته است.پس استضعافگرى و استضعاف شدگى نه تنها خاستگاه گروههاى مختلف و متضاد است، خاستگاه صفات و ملکات اخلاقى متضاد است.استضعافگرى و استضعاف شدگى اساس و پایه همه جهتگیریها و گرایشها و انتخابها و حتى همه آثار و تجلیات فرهنگى و مدنى است.اخلاق، فلسفه، هنر، ادبیات، مذهب برخاسته از طبقه استضعافگر، نمایشگر جهتگیرى اجتماعى اوست، همه و همه در جهت توجیه وضع موجود و عامل توقف و رکود و انجماد است، بر خلاف اخلاق یا فلسفه یا ادبیات یا هنر یا مذهبى که خاستگاهش طبقه مستضعف است که آگاهى بخش، حرکتزا و انقلابى است.قطب مستکبر به حکم استضعافگرى و تصاحب امتیازات اجتماعى، تاریک اندیش، سنتگرا و عافیت طلب است، بر خلاف قطب مستضعف که بصیر(آگاه)، سنتشکن، انقلابى، پیشتاز و پرجوشش و جنبش است.
خلاصه به عقیده این افراد، قرآن این نظریه را که آنچه انسان را مىسازد و گروهش را مشخص مىکند و به او جهت مىدهد و پایگاه فکرى و اخلاقى و مذهبى و ایدئولوژیکى او را تعیین مىکند، وضع معاش است، تایید مىکند و مجموعا از آیات قرآن برمىآید که تعلیمات خویش را بر این پایه نهاده است، از اینرو وابسته بودن به یک قطب خاص، ملاک و معیار همه چیز است، با این معیار مىتوان ادعاها را
بازشناسى کرد، ادعاى مؤمن، مصلح، رهبر و حتى نبى یا امام بودن با این محک باید تایید یا تکذیب شود.
این نظریه، در حقیقت برداشتى مادى از انسان و جامعه است.بدون شک قرآن تکیه خاصى روى پایگاه اجتماعى افراد دارد، ولى آیا این به این معنى است که قرآن همه تقسیمها و قطب بندیها را با این ملاک توجیه مىکند؟!از نظر ما این نوع برداشت از جامعه با برداشت اسلام از انسان و جهان و جامعه منطبق نیست و از یک مطالعه سطحى در مسائل قرآنى ناشى شده است، و نظر به اینکه در همین فصل از کتاب، آنجا که درباره تاریخ بحث مىکنیم تحت عنوان «آیا طبیعت تاریخ مادى است؟»