فرهنگ و جامعه

این وبلاگ به منظور آشنایی با مفاهیم جامعه شناسی و فرهنگ ایجاد شده است

فرهنگ و جامعه

این وبلاگ به منظور آشنایی با مفاهیم جامعه شناسی و فرهنگ ایجاد شده است

آینده جوامع

استاد شهید مرتضى مطهرى‏

مجموعه آثار جلد دوم صفحه 358 - 365

آینده جوامع بشرى چگونه است؟آیا این فرهنگها و تمدنها و این جامعه‏ها و ملیتها براى همیشه به وضع موجود ادامه مى‏دهند، یا حرکت انسانیت به سوى تمدن و فرهنگ یگانه و جامعه یگانه است و همه اینها در آینده رنگ خاص خود را خواهند باخت و به یک رنگ - که رنگ اصلى است و رنگ انسانیت است - در خواهند آمد؟ این مساله نیز وابسته است به مساله ماهیت جامعه و نوع وابستگى روح جمعى و روح فردى به یکدیگر.بدیهى است بنا بر نظریه اصالت فطرت و اینکه وجود اجتماعى انسان و زندگى اجتماعى او و بالاخره روح جمعى جامعه وسیله‏اى است که فطرت نوعى انسان براى وصول به کمال نهایى خود انتخاب کرده است، باید گفت جامعه‏ها و تمدنها و فرهنگها به سوى یگانه شدن، متحد الشکل شدن و در نهایت امر در یکدیگر ادغام شدن سیر مى‏کنند و آینده جوامع انسانى، جامعه جهانى واحد تکامل یافته است که در آن همه ارزشهاى امکانى انسانیت به فعلیت مى‏رسد و انسان به کمال حقیقى و سعادت واقعى خود و بالاخره به انسانیت اصیل خود خواهد رسید.

برخى برعکس، مدعى هستند که اسلام به هیچ وجه طرفدار یگانگى و یگانه شدن فرهنگ انسانى و جامعه‏هاى انسانى نیست، طرفدار تعدد و تنوع فرهنگها و جامعه‏هاست و آنها را در همان تنوع و تعددشان به رسمیت مى‏شناسد و تثبیت مى‏کند.

مى‏گویند: شخصیت و هویت و «خود» یک ملت عبارت است از فرهنگ آن ملت که روح جمعى آن ملت است و این روح جمعى را تاریخ خاص آن ملت که ویژه خود اوست و ملتهاى دیگر با او شرکت ندارند، مى‏سازد.طبیعت، نوعیت انسان را مى‏سازد و تاریخ فرهنگ او را، و در حقیقت، شخصیت و منش و «خود» واقعى او را.هر ملتى فرهنگى خاص با ماهیتى خاص و رنگ و طعم و بو و خاصیتهاى مخصوص به خود دارد که مقوم شخصیت آن ملت است و دفاع از آن فرهنگ دفاع از هویت آن ملت است، و همان طور که هویت و شخصیت‏یک فرد به شخص خود او تعلق دارد و رها کردن آن و پذیرفتن هویت و شخصیت دیگرى به معنى سلب خود از خود است و به معنى مسخ شدن و بیگانه شدن با خود است، هر فرهنگ دیگر جز فرهنگى که در طول تاریخ، این ملت با آن قوام یافته، براى این ملت‏یک امر بیگانه است.اینکه هر ملتى یک نوع احساس، بینش، ذوق، پسند، ادبیات، موسیقى، حساسیت، آداب و رسوم دارد و یک نوع امور را مى‏پسندد که قوم دیگر خلاف آن را مى‏پسندد، از آن است که این ملت در طول تاریخ به علل مختلف از موفقیتها، ناکامیها، برخورداریها، محرومیتها، آب و هواها، مهاجرتها، ارتباطها، داشتن شخصیتها و نابغه‏ها داراى فرهنگى ویژه شده است و این فرهنگ ویژه روح ملى و جمعى او را به شکل خاص و با ابعاد خاص ساخته است.فلسفه، علم، ادبیات، هنر، مذهب، اخلاق، مجموعه عناصرى هستند که در توالى تاریخ مشترک یک گروه انسانى به گونه‏اى «شکل‏» مى‏گیرند و «ترکیب‏» مى‏یابند که ماهیت وجودى این گروه را در برابر گروههاى دیگر انسانى تشخص مى‏بخشد و از این ترکیب، «روحى‏» آفریده مى‏شود که افراد یک جمع را به صورت اعضاى «یک پیکر» ارتباط ارگانیک و حیاتى مى‏دهد و همین «روح‏» است که به این پیکر نه تنها وجودى مستقل و مشخص بلکه نوعى «زندگى‏» مى‏بخشد که در طول تاریخ و در قبال دیگر پیکرهاى فرهنگى و معنوى بدان شناخته مى‏شود، چه، این «روح‏» در رفتار جمعى، روال اندیشه، عادات جمعى، عکس العملها، و تاثرات انسانى در برابر طبیعت و حیات و رویدادها، احساسات و تمایلات و آرمانها و عقاید و حتى در کلیه آفرینشهاى علمى و فنى و هنرى وى و به طور کلى در تمام جلوه‏هاى مادى و روحى زندگى انسانى او محسوس و ممتاز است.

مى‏گویند: مذهب نوعى ایدئولوژى است، عقیده است و عواطف و اعمال خاص که این عقیده ایجاب مى‏کند، اما ملیت «شخصیت‏» است و خصائص ممتازى که روح مشترک افرادى از انسانهاى هم سرنوشت را ایجاد مى‏نماید، بنابر این رابطه میان ملیت و مذهب رابطه میان شخصیت و عقیده است.

مى‏گویند: مخالفت اسلام را با تبعیضات نژادى و برترى جوییهاى قومى به معنى مخالفت اسلام با وجود ملیتهاى گوناگون در جامعه بشرى نباید گرفت.اعلام اصل تسویه در اسلام به معنى نفى ملیتها نیست، بر عکس، به این معنى است که اسلام به اصل وجود ملیتها به عنوان واقعیتهاى مسلم و انکار ناپذیر طبیعى معترف است.آیه‏یا ایها الناس انا خلقناکم من ذکر و انثى و جعلناکم شعوبا و قبائل لتعارفوا ان اکرمکم عند الله اتقیکم  که به آن بر انکار و نفى و الغاء ملیتها از نظر اسلام استدلال مى‏شود درست بر عکس، اثبات کننده و تایید کننده ملیتهاست، زیرا آیه اول تقسیم بندى بشریت را از نظر جنسیت(ذکوریت و انوثیت)که یک تقسیم بندى طبیعى است، طرح مى‏کند و سپس بى‏درنگ گروه بندى بشرى را از نظر شعوب و قبائل طرح مى‏کند و این مى‏رساند که گروه بندى مردم به شعوب و قبائل امرى طبیعى و الهى است مانند تقسیم شدن آنها به مرد و زن.این جهت مى‏رساند که اسلام همچنانکه طرفدار رابطه‏اى ویژه میان زن و مرد است نه محو جنسیت و آثار آن، طرفدار رابطه میان ملتها بر اساس تساوى آنهاست نه طرفدار محو ملیتها.اینکه قرآن وضع ملیتها را همچون خلق جنسیتها به خدا نسبت مى‏دهد یعنى که وجود ملیتهاى مشخص، یک واقعیت طبیعى در خلقت است.اینکه قرآن غایت و فلسفه وجودى اختلاف ملیتها را «تعارف‏» (باز شناسى ملتها یکدیگر را)ذکر کرده است، اشاره به این است که یک ملت تنها در برابر ملت دیگر به شناخت‏خود نائل مى‏گردد و خود را کشف مى‏نماید، ملیت در برابر ملیتهاى دیگر شخصیت‏خود را متبلور مى‏سازد و جان مى‏گیرد.علیهذا بر خلاف آنچه مشهور است، اسلام طرفدار ناسیونالیسم به مفهوم فرهنگى آن است نه مخالف آن.آنچه اسلام با آن مخالف است ناسیونالیسم به مفهوم نژادى یعنى راسیسم و نژاد پرستى است.

این نظریه از چند جهت مخدوش است: اولا، مبتنى است بر نوعى نظریه درباره انسان و نوعى نظریه درباره مواد و اصول فرهنگ انسان یعنى فلسفه، علم، هنر، اخلاق و غیره که هر دو مخدوش است.

درباره انسان اینچنین فرض شده که در ذات خود از نظر فکرى و اینکه جهان را چگونه ببیند و چگونه درک کند و از نظر عاطفى و پویندگى و اینکه چه بخواهد و چه مسیرى را طى کند و به سوى چه مقصدى حرکت کند، از هر محتوا و شکلى و لو بالقوه خالى است، نسبتش به همه اندیشه‏ها و عاطفه‏ها و راهها و مقصدها على السویه است، ظرفى است‏خالى، بى‏شکل، بى‏رنگ، در همه چیز تابع مظروف خود، «خودى‏» خود را و شخصیت‏خود را و راه و مقصد خود را از مظروف خود مى‏گیرد، مظروف او هر شکل و هر شخصیت و هر راه و هر مقصدى به او بدهد، مى‏گیرد، مظروف او - و درحقیقت اولین مظروف او - هر شکل و هر رنگ و هر کیفیت و هر راه و هر مقصد و هر شخصیت که به او بدهد، شکل واقعى و رنگ واقعى و شخصیت واقعى و راه و مقصد واقعى همان است، زیرا «خود» او با این مظروف قوام یافته است و هر چه بعدا به او داده شود که بخواهد آن شخصیت و آن رنگ و شکل را از او بگیرد، عاریتى است و بیگانه با او، زیرا بر ضد اولین خصیت‏ساخته شده او به دست تصادفى تاریخ است.

به عبارت دیگر، این نظریه ملهم از نظریه چهارم درباره اصالت فرد و جامعه، یعنى اصالة الاجتماعى محض است که قبلا انتقاد کردیم.

درباره انسان - چه از نظر فلسفى و چه از نظر اسلامى - نمى‏توان اینچنین داورى نمود.انسان به حکم نوعیت‏خاص خود، و لو بالقوه، شخصیت معین و راه و مقصد معین دارد که قائم به فطرت خدایى اوست و «خود» واقعى او را آن فطرت تعیین مى‏کند. مسخ شدن و نشدن انسان را با ملاکهاى فطرى و نوعى انسان مى‏توان سنجید نه با ملاکهاى تاریخى.هر تعلیم و هر فرهنگ که با فطرت انسانى انسان سازگار باشد و پرورش دهنده آن باشد، آن فرهنگ اصیل است هر چند اولین فرهنگى نباشد که شرایط تاریخ به او تحمیل کرده است، و هر فرهنگ که با فطرت انسانى انسان ناسازگار باشد، بیگانه با اوست، و نوعى مسخ و تغییر هویت واقعى او و تبدیل «خود» به «ناخود» است هر چند زاده تاریخ ملى او باشد.مثلا اندیشه ثنویت و تقدیس آتش، مسخ انسانیت ایرانى است هر چند زاده تاریخ او شمرده شود، اما توحید و یگانه پرستى و طرد پرستش هر چه غیر خداست، بازگشت او به هویت واقعى انسانى اوست و لو زاده مرز و بوم خود او نباشد.

درباره مواد فرهنگ انسانى نیز به غلط فرض شده که اینها مانند ماده‏هاى بى‏رنگ هستند که شکل و تعین خاص ندارند، شکل و کیفیت اینها را تاریخ مى‏سازد، یعنى فلسفه به هر حال فلسفه است و علم علم است و مذهب مذهب است و اخلاق اخلاق است و هنر هنر، به هر شکل و به هر رنگ که باشند، اما اینکه چه رنگ و چه کیفیت و چه شکلى داشته باشند، امرى نسبى و وابسته به تاریخ است و تاریخ و فرهنگ هر قوم فلسفه‏اى، علمى، مذهبى، اخلاقى، هنرى ایجاب مى‏کند که مخصوص خود اوست، و به عبارت دیگر، همچنانکه انسان در ذات خود بى‏هویت و بى‏شکل است و فرهنگ او به او هویت و شکل مى‏دهد، اصول و مواد اصلى فرهنگ انسانى نیز در ذات خود بى‏شکل و رنگ و بى‏چهره‏اند و تاریخ به آنها هویت و شکل و رنگ و چهره مى‏دهد و نقش خاص خود را بر آنها مى‏زند.برخى در این نظریه تا آنجا پیش رفته‏اند که مدعى شده‏اند حتى «طرز تفکر ریاضى تحت تاثیر سبک خاص هر فرهنگ قرار دارد»

این نظریه همان نظریه نسبى بودن فرهنگ انسانى است.ما در اصول فلسفه درباره اطلاق و نسبیت اصول اندیشه بحث کرده‏ایم و ثابت کرده‏ایم آنچه نسبى است علوم و ادراکات اعتبارى و عملى است.این ادراکات است که در فرهنگهاى مختلف بر حسب شرایط مختلف زمانى و مکانى، مختلف است و این ادراکات است که واقعیتى ماوراى خود که از آنها حکایت کند و معیار حق و باطل و صحیح و غلط بودن آنها باشد، ندارند.اما علوم و ادراکات و اندیشه‏هاى نظرى که فلسفه و علوم نظرى انسان را مى‏سازند، همچون اصول جهان بینى مذهب و اصول اولیه اخلاق، اصولى ثابت و مطلق و غیر نسبى مى‏باشند.در اینجا متاسفانه بیش از این نمى‏توانیم سخن را دنبال نماییم.

ثانیا، اینکه گفته مى‏شود مذهب عقیده است و ملیت‏شخصیت، و رابطه ایندو رابطه عقیده و شخصیت است و اسلام شخصیتهاى ملى را همان گونه که هستند تثبیت مى‏کند و به رسمیت مى‏شناسد، به معنى نفى بزرگترین رسالت مذهب است.مذهب - آن هم مذهبى مانند اسلام - بزرگترین رسالتش دادن یک جهان بینى بر اساس شناخت صحیح از نظام کلى وجود بر محور توحید و ساختن شخصیت روحى و اخلاقى انسانها بر اساس همان جهان بینى و پرورش افراد و جامعه بر این اساس است که لازمه‏اش پایه‏گذارى فرهنگى نوین است که فرهنگ بشرى است نه فرهنگ ملى.

اینکه اسلام فرهنگى به جهان عرضه کرد که امروز به نام «فرهنگ اسلامى‏» شناخته مى‏شود، نه از آن جهت بود که هر مذهبى کم و بیش با فرهنگ موجود مردم خود در مى‏آمیزد، از آن متاثر مى‏شود و بیش و کم آن را تحت تاثیر خود قرار مى‏دهد، بلکه از آن جهت بود که فرهنگ سازى در متن رسالت این مذهب قرار گرفته است.رسالت اسلام بر تخلیه انسانهاست از فرهنگهایى که دارند و نباید داشته باشند و تحلیه آنها به آنچه ندارند و باید داشته باشند و تثبیت آنها در آنچه دارند و باید هم داشته باشند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد