فرهنگ و جامعه

این وبلاگ به منظور آشنایی با مفاهیم جامعه شناسی و فرهنگ ایجاد شده است

فرهنگ و جامعه

این وبلاگ به منظور آشنایی با مفاهیم جامعه شناسی و فرهنگ ایجاد شده است

تقسیمات و قطب بندیهاى اجتماعى‏

استاد شهید مرتضى مطهرى

مجموعه آثار جلد دوم صفحه 350 -355

جامعه در عین اینکه از نوعى وحدت برخوردار است، در درون خود به گروهها و طبقات و اصناف مختلف و احیانا متضاد منقسم مى‏گردد و یا لااقل بعضى جامعه‏ها چنین‏اند، و ممکن است جامعه در عین وحدت، در درون خود به قطبهاى متخالف و احیانا متضاد منقسم گردد.پس جامعه وحدتى دارد در عین کثرت، و کثرتى دارد در عین وحدت.به اصطلاح حکماى اسلامى، بر جامعه‏ها نوعى وحدت در کثرت و کثرت در وحدت حکمفرماست.در فصلهاى پیش سخن از وحدت جامعه بود که چه نوع وحدتى است، اکنون سخن از کثرت جامعه است که چگونه کثرتى است.

در اینجا دو نظریه معروف وجود دارد: یکى نظریه مبتنى بر مادیت تاریخى و تضاد دیالکتیکى.بنابر این نظریه - که بعدها درباره‏اش سخن خواهیم گفت - این جهت تابع اصل مالکیت است.در جامعه‏هایى که مالکیت‏خصوصى وجود ندارد مانند جامعه اشتراکى اولیه و یا جامعه‏هاى اشتراکى که در آینده تاریخ تحقق خواهد یافت، اساسا جامعه یک قطبى است، و اما در جامعه‏هایى که بر آنها مالکیت‏خصوصى حکمفرماست لزوما دو قطبى است، پس جامعه یا یک قطبى است و یا دو قطبى، شق سوم ندارد.در جامعه‏هاى دو قطبى، انسانها تقسیم مى‏شوند به انسانهاى استثمارگر و انسانهاى استثمار شده و جز دو اردو و دو گروه حاکم و محکوم گروهى وجود ندارد.سایر شؤون جامعه از فلسفه و اخلاق و مذهب و هنر نیز همین رنگ را پیدا مى‏کند، یعنى مثلا دو گونه فلسفه و اخلاق و مذهب و غیره بر جامعه حاکم است که هر کدام رنگ طبقه اقتصادى خاص را دارد و اگر فرضا یک فلسفه و یا یک مذهب یا یک اخلاق حاکم باشد، باز هم رنگ یکى از دو طبقه را دارد که احیانا بر طبقه دیگر تحمیل شده است، اما فلسفه یا هنر یا مذهب یا اخلاق فوق طبقه اقتصادى و بى‏رنگ امکان وجود ندارد.

نظریه دیگر این است که تک قطبى یا چند قطبى بودن جامعه وابسته به اصل مالکیت نیست، علل و عوامل فرهنگى و اجتماعى و نژادى و ایدئولوژیکى نیز مى‏تواند منشا چندقطبى شدن جامعه گردد.مخصوصا علل فرهنگى و ایدئولوژیکى مى‏تواند نقش اساسى داشته باشد و جامعه را نه به دو قطب که به چند قطب احیانا متضاد تجزیه نماید، همچنانکه قادر است جامعه را به صورت تک قطبى درآورد بدون آنکه الزاما اصل مالکیت ملغى شده باشد.

اکنون ببینیم برداشت قرآن درباره کثرت جامعه چه برداشتى است؟آیا کثرت و اختلاف را مى‏پذیرد یا نمى‏پذیرد؟و اگر مى‏پذیرد دیدگاه قرآن از قطبى شدن جامعه دیدگاه دو قطبى است آنهم بر اساس مالکیت و استثمار یا به گونه‏اى دیگر است؟ به نظر مى‏رسد استخراج لغات اجتماعى قرآن و تعیین نقطه نظر قرآن در مفهوم این لغات بهترین راه و لااقل راه خوبى باشد براى به دست آوردن نظر قرآن.

لغات اجتماعى قرآن دو گونه است: بعضى از لغات اجتماعى مربوط است به یک پدیده اجتماعى، مثل: ملت، شریعت، شرعة، منهاج، سنت و امثال اینها.این لغات از محل بحث ما خارج است.ولى یک عده لغات دیگر لغاتى است که عنوان اجتماعى براى همه یا گروههایى از انسانها به شمار مى‏رود.این لغات است که وجهه نظر قرآن را مى‏تواند مشخص کند، مانند: قوم، امت، ناس، شعوب، قبائل، رسول، نبى، امام، ولى، مؤمن، کافر، منافق، مشرک، مذبذب، مهاجر، مجاهد، صدیق، شهید، متقى، صالح، مصلح، مفسد، آمر به معروف، ناهى از منکر، عالم، ناصح، ظالم، خلیفه، ربانى، ربى، کاهن، رهبان، احبار، جبار، عالى، مستعلى، مستکبر، مستضعف، مسرف، مترف، طاغوت، ملا، ملوک، غنى، فقیر، مملوک، مالک، حر، عبد، رب و...

البته لغاتى دیگر به ظاهر مشابه اینها هست مانند: مصلى، مخلص، صادق، منفق،

مستغفر، تائب، عابد، حامد و امثال اینها، اما این لغات صرفا به عنوان بیان یک سلسله «افعال‏» ذکر شده نه به عنوان یک سلسله گروهها.از این‏رو در این لغات احتمال اینکه بیانگر گروهها و تقسیمات و قطبهاى اجتماعى باشند نمى‏رود.

لازم است آیاتى که لغات دسته اول را ذکر کرده‏اند، خصوصا در آنچه مربوط به جهتگیریهاى اجتماعى است، مورد بررسى و مطالعه دقیق قرار گیرد تا روشن گردد که [آیا]همه اینها را در دو گروه مى‏توان جا داد و یا در گروههاى متعدد باید جا داده شود، و اگر فرضا همه اینها در دو گروه جا داده مى‏شود، مشخص اصلى آن دو گروه چیست؟ مثلا آیا مى‏شود همه آنها را در دو گروه «مؤمن‏» و «کافر» که مشتمل بر جهتگیرى اعتقادى است و یا در دو گروه «غنى‏» و «فقیر» که نمایانگر وضع اقتصادى است، جا داد؟و به عبارت دیگر، باید دید این تقسیمات در نهایت امر به یک تقسیم اصلى برمى‏گردد و سایر تقسیمات همه فرعى و شاخه‏اى است‏یا نه؟و اگر به یک تقسیم برمى‏گردد آن تقسیم اصلى چیست؟ برخى مدعى هستند که برداشت قرآن از جامعه برداشت دو قطبى است.از نظر قرآن جامعه در مرتبه اول و درجه اول، تقسیم مى‏شود به قطب مسلط و حاکم و بهره‏کش، و قطب محکوم و بهره ده و به اسارت گرفته شده.قطب حاکم همان است که قرآن از آنها به «مستکبرین‏» تعبیر مى‏کند و قطب محکوم آنان هستند که قرآن آنان را «مستضعفین‏» مى‏خواند.سایر تقسیمات از قبیل تقسیم به مؤمن و کافر یا موحد و مشرک یا صالح و فاسد جنبه فرعى دارد.یعنى استکبار و بهره کشى است که به کفر، شرک، نفاق، و امثال اینها منجر مى‏شود و متقابلا استضعاف شدگى است که در جهت ایمان، هجرت، جهاد، صلاح، اصلاح و امثال اینها مى‏کشاند.به عبارت دیگر، ریشه و خاستگاه چیزهایى که قرآن آنها را انحراف اعتقادى یا اخلاقى یا عملى مى‏خواند، وضع خاصى از روابط اقتصادى است‏یعنى استثمارگرى، و ریشه و خاستگاه چیزهایى که قرآن آنها را از نظر اعتقادى یا اخلاقى یا عملى تایید و تاکید مى‏کند، استثمار شدگى است.وجدان انسان طبعا و جبرا تابع وضع زندگى مادى اوست، بدون تغییر در وضع زندگى مادى امکان ندارد وضع روحى و نفسانى و اخلاقى مردمى تغییر کند، از این‏رو قرآن مبارزات اجتماعى را در شکل مبارزه طبقاتى صحیح و بنیادى مى‏شمارد، یعنى براى مبارزه اجتماعى نسبت به مبارزه اعتقادى یا اخلاقى اولویت و اصالت قائل است.از نظر قرآن کافران، منافقان، مشرکان، فاسدان، فاسقان ظالمان

از میان گروههایى برمى‏خیزند که قرآن آنان را «مترف‏» ، «مسرف‏» ، «ملا» ، «ملوک‏» ، «مستکبر» و امثال اینها مى‏خواند.امکان ندارد این گروهها از طبقه مقابل برخیزند، همچنانکه پیامبران، رسولان، امامان، صدیقان، شهیدان، مجاهدان، مهاجران، مؤمنان از طبقه مستضعف برمى‏خیزند و امکان ندارد از طبقه مقابل برخیزند.پس استکبار و استضعاف است که وجدان اجتماعى مى‏سازد، استکبار و استضعاف است که جهتگیرى مى‏دهد، همه شؤون دیگر، «مظاهر» و «تجلیات‏» استضعافگرى و استضعاف شدگى است.

قرآن نه تنها گروههاى نامبرده را مظاهر و جلوه‏گاه‏هاى دو قطب اصلى مستکبر و مستضعف مى‏شمارد، به یک سلسله صفات و ملکات خوب از قبیل صداقت، عفاف، اخلاص، عبادت، بصیرت، رافت، رحمت، فتوت، خشوع، انفاق، ایثار، خشیت، فروتنى و به یک سلسله صفات بد از قبیل کذب، خیانت، فجور، ریا، هوا پرستى، کوردلى، قساوت، بخل، تکبر و غیره اشاره کرده است. دسته اول را یکجا صفات استضعاف شدگان و دسته دوم را صفات استضعافگران دانسته است.پس استضعافگرى و استضعاف شدگى نه تنها خاستگاه گروههاى مختلف و متضاد است، خاستگاه صفات و ملکات اخلاقى متضاد است.استضعافگرى و استضعاف شدگى اساس و پایه همه جهتگیریها و گرایشها و انتخابها و حتى همه آثار و تجلیات فرهنگى و مدنى است.اخلاق، فلسفه، هنر، ادبیات، مذهب برخاسته از طبقه استضعافگر، نمایشگر جهتگیرى اجتماعى اوست، همه و همه در جهت توجیه وضع موجود و عامل توقف و رکود و انجماد است، بر خلاف اخلاق یا فلسفه یا ادبیات یا هنر یا مذهبى که خاستگاهش طبقه مستضعف است که آگاهى بخش، حرکت‏زا و انقلابى است.قطب مستکبر به حکم استضعافگرى و تصاحب امتیازات اجتماعى، تاریک اندیش، سنت‏گرا و عافیت طلب است، بر خلاف قطب مستضعف که بصیر(آگاه)، سنت‏شکن، انقلابى، پیشتاز و پرجوشش و جنبش است.

خلاصه به عقیده این افراد، قرآن این نظریه را که آنچه انسان را مى‏سازد و گروهش را مشخص مى‏کند و به او جهت مى‏دهد و پایگاه فکرى و اخلاقى و مذهبى و ایدئولوژیکى او را تعیین مى‏کند، وضع معاش است، تایید مى‏کند و مجموعا از آیات قرآن برمى‏آید که تعلیمات خویش را بر این پایه نهاده است، از این‏رو وابسته بودن به یک قطب خاص، ملاک و معیار همه چیز است، با این معیار مى‏توان ادعاها را

بازشناسى کرد، ادعاى مؤمن، مصلح، رهبر و حتى نبى یا امام بودن با این محک باید تایید یا تکذیب شود.

این نظریه، در حقیقت برداشتى مادى از انسان و جامعه است.بدون شک قرآن تکیه خاصى روى پایگاه اجتماعى افراد دارد، ولى آیا این به این معنى است که قرآن همه تقسیمها و قطب بندیها را با این ملاک توجیه مى‏کند؟!از نظر ما این نوع برداشت از جامعه با برداشت اسلام از انسان و جهان و جامعه منطبق نیست و از یک مطالعه سطحى در مسائل قرآنى ناشى شده است، و نظر به اینکه در همین فصل از کتاب، آنجا که درباره تاریخ بحث مى‏کنیم تحت عنوان «آیا طبیعت تاریخ مادى است؟»

جامعه و سنت

مجموعه آثار جلد دوم صفحات  343 -345

استاد شهید مرتضى مطهرى‏

جامعه اگر وجود حقیقى داشته باشد قهرا قوانین و سنن مخصوص به خود دارد.

اگر درباره ماهیت جامعه که هم اکنون بحث کردیم نظریه اول را بپذیریم و منکر وجود عینى جامعه شویم، قهرا جامعه را فاقد سنت و قانون دانسته‏ایم، و اگر نظریه دوم را بپذیریم و ترکیب جامعه را از نوع ترکیب صناعى و ماشینى بدانیم، جامعه قانون و سنت دارد ولى همه قوانین و سنتش در رابطه على و معلولى مکانیکى اجزاء و تاثیر مکانیکى بخشهاى جامعه در یکدیگر خلاصه مى‏شود بدون اینکه در جامعه نشانه‏اى از نوع حیات و زندگى و آثار مخصوص دیده شود، و اگر نظریه سوم را بپذیریم، اولا جامعه به حکم اینکه خود از نوعى حیات مستقل از حیات فردى برخوردار است - - هر چند این حیات جمعى وجود جدایى ندارد و در افراد پراکنده شده و حلول کرده است - قوانین و سننى مستقل از افراد اجزاء خود دارد که باید شناخته شود، و ثانیا اجزاء جامعه که همان افراد انسان‏اند - بر خلاف نظریه ماشینى - استقلال هویت‏خود

را و لو به طور نسبى از دست داده، حالت ارگانیزه پیدا مى‏کنند، ولى در عین حال، استقلال نسبى افراد محفوظ است، زیرا حیات فردى و فطریات فردى و مکتسبات فرد از طبیعت بکلى در حیات جمعى حل نمى‏گردد، و در حقیقت، مطابق این نظریه انسان با دو حیات و دو روح و دو «من‏» زندگى مى‏کند: حیات و روح و «من‏» فطرى انسانى که مولود حرکات جوهرى طبیعت است، و دیگر حیات و روح و «من‏» جمعى که مولود زندگى اجتماعى است و در «من‏» فردى حلول کرده است، و علیهذا بر انسان، هم قوانین روان شناسى حاکم است و هم سنن جامعه شناسى، و مطابق نظریه چهارم تنها یک نوع سنت و قانون بر انسان بما هو انسان حاکم است و آن سنن اجتماعى است و بس.

در میان علماى اسلامى شاید اولین فرد که به صراحت از سنن و قوانین حاکم بر جامعه، مستقل از سنن و قوانین افراد، یاد کرده است و در نتیجه براى جامعه «شخصیت‏» و «طبیعت‏» و «واقعیت‏» قائل شده است «عبد الرحمن بن خلدون تونسى‏» است که در مقدمه معروفش بر تاریخ، به تفصیل بحث کرده است، و در میان علما و حکماى جدید، اولین فرد که در پى کشف سنن حاکم بر جماعات برآمده «منتسکیو» فرانسوى دانشمند قرن هجدهم میلادى است. «ریمون آرون‏» درباره منتسکیو مى‏گوید: «هدف او معقول گردانیدن تاریخ است.او مى‏خواهد معناى داده تاریخى را درک کند.آرى، داده تاریخى به صورت گوناگون تقریبا بى‏انتهایى از رسوم، عادات، افکار، قوانین و نهادهاى اجتماعى به وى عرضه مى‏گردد.همین گوناگونى ظاهرا نامربوط است که نقطه آغاز تحقیق را تشکیل مى‏دهد.در پایان تحقیق باید نظمى اندیشیده جانشین این گوناگونى نامربوط گردد. منتسکیو درست مانند «ماکس وبر» مى‏خواهد از داده‏هاى نامربوط بگذرد تا به نظم معقول برسد.آرى، این مشى، همانا مشى خاص جامعه شناس است.»

خلاصه این بیان این است که در وراى گوناگونى شکلهاى پدیده‏هاى اجتماعى که آنها را با یکدیگر بیگانه نشان مى‏دهد، جامعه شناس وحدتى کشف مى‏کند که همه گوناگونیها مظهر آن وحدت شناخته مى‏شوند.

و همچنین درباره اینکه آثار و پدیده‏هاى مشابه اجتماعى از یک سلسله علل مشابه سرچشمه مى‏گیرند، از کتاب ملاحظات درباره علل عظمت و انحطاط رومیان چنین نقل مى‏کند: «تصادف بر جهان حکمفرما نیست.این نکته را مى‏توان از رومیان پرسید، زیرا آنان تا زمانى که برنامه‏اى در فرمانروایى داشتند با کامیابیهاى پیاپى قرین بودند و چون برنامه‏اى دیگر در پیش گرفتند با ادبارهاى پیاپى روبرو شدند.در هر نظام سلطنتى علتهایى، خواه اخلاقى و خواه جسمانى، در کار است که نظام مذکور را به اعتلا مى‏رساند، برقرار مى‏دارد یا به سوى پرتگاه نابودى سوق مى‏دهد.همه پیشامدها تابع این علل‏اند و اگر تصادف یک نبرد، یعنى علتى خاص، دولتى را واژگون کرده باشد یقینا علتى کلى در کار بوده که موجب گردیده است تا دولت مذکور به دنبال یک نبرد از پا درآید.سخن کوتاه، روند اصلى است که موجب همه پیشامدهاى جزئى مى‏شود.»

آیا جامعه وجود اصیل و عینی دارد؟

استاد شهید مرتضى مطهرى‏

مجموعه آثار جلد دوم صفحات  340 - 335

جامعه ترکیبى از افراد است، اگر افراد نباشند جامعه وجود ندارد.اکنون ببینیم این ترکیب چگونه ترکیبى است و رابطه فرد با جامعه چه رابطه‏اى است؟در اینجا چند گونه نظریه مى‏توان ابراز کرد:

 الف.ترکیب جامعه از افراد ترکیب اعتبارى است، یعنى واقعا ترکیبى صورت نگرفته است، ترکیب واقعى آنگاه صورت مى‏گیرد که یک سلسله امور در یکدیگر تاثیر نمایند و از یکدیگر متأثر گردند و در اثر آن تاثیر و تأثرها و فعل و انفعالها و پیدایش زمینه، یک پدیده جدید با خواص مخصوص خود پدید آید آن گونه که در ترکیبهاى شیمیایى مى‏بینیم، مثلا از تاثیر و تأثر و فعل و انفعال دو گاز به نام اکسیژن و هیدروژن در یکدیگر و از یکدیگر، پدیده جدیدى با ماهیت جدید و خواص و آثار ویژه‏اى به نام «آب‏» پدید مى‏آید.لازمه ترکیب حقیقى این است که اجزاء تشکیل دهنده پس از ترکیب و ادغام در یکدیگر، ماهیت‏خواص و آثار خود را از دست مى‏دهند و در وجود «مرکب‏» حل مى‏شوند.

انسانها در زندگى اجتماعى هرگز به این گونه در یکدیگر ادغام نمى‏شوند و در جامعه به عنوان «انسان الکل‏» حل نمى‏گردند. پس جامعه وجود اصیل و عینى و حقیقى ندارد، وجود اعتبارى و انتزاعى دارد، آنچه وجود اصیل و عینى و حقیقى دارد فرد است و بس.پس در عین اینکه زندگى انسانى در جامعه شکل و ماهیت اجتماعى دارد، افراد اجتماع به صورت یک مرکب حقیقى به نام «جامعه‏» در نمى‏آیند.

ب.جامعه، مرکب حقیقى همانند مرکبات طبیعى نیست اما مرکب صناعى هست، و مرکب صناعى خود نوعى مرکب حقیقى است هر چند مرکب طبیعى نیست.

مرکب صناعى مانند یک ماشین که یک دستگاه مرتبط الاجزاء است.در مرکب طبیعى اجزاء، هم هویت‏خود را از دست مى‏دهند و در «کل‏» حل مى‏گردند و هم بالتبع و بالجبر استقلال اثر خود را، اما در مرکب صناعى اجزاء، هویت‏خود را از دست نمى‏دهند ولى استقلال اثر خود را از دست مى‏دهند، اجزاء به گونه‏اى خاص با یکدیگر مربوط مى‏شوند و آثارشان نیز با یکدیگر پیوستگى پیدا مى‏کنند و در نتیجه آثارى بروز مى‏کند که عین مجموع اثر اجزاء در حال استقلال نیست.مثلا یک اتومبیل اشیاء و یا اشخاص را با سرعت معین از محلى به محل دیگر منتقل مى‏کند در حالى که این اثر نه به جزئى خاص تعلق دارد و نه مجموعه آثار اجزاء در حال استقلال و عدم ارتباط است.در ترکیب ماشین همکارى و ارتباط و پیوستگى جبرى میان اجزاء هست ولى محو هویت اجزاء در هویت کل در کار نیست بلکه کل، وجودى مستقل از اجزاء ندارد، کل عبارت است از مجموع اجزاء بعلاوه ارتباط مخصوص میان آنها.

جامعه نیز چنین است.جامعه از نهادها و تاسیسات اصلى و فرعى تشکیل شده است.این نهادها و افرادى که این نهادها به آنها وابسته است همه به یکدیگر وابسته و پیوسته‏اند.تغییر در هر نهادى - اعم از نهاد فرهنگى، مذهبى، اقتصادى، سیاسى، قضائى، تربیتى - موجب تغییراتى در نهادهاى دیگر است و زندگى اجتماعى به عنوان یک اثر قائم به کل ماشین اجتماع پدید مى‏آید بدون آنکه افراد در کل جامعه و یا نهادها در شکل کلى جامعه هویت‏خود را از دست بدهند.

ج.جامعه مرکب حقیقى است از نوع مرکبات طبیعى ولى ترکیب روحها و اندیشه‏ها و عاطفه‏ها و خواستها و اراده‏ها و بالاخره ترکیب فرهنگى نه ترکیب تن‏ها و اندامها.

همچنانکه عناصر مادى در اثر تاثیر و تأثر با یکدیگر زمینه پیدایش یک پدیده جدید را فراهم مى‏نمایند و به اصطلاح فلاسفه اجزاء ماده پس از فعل و انفعال و کسر و انکسار در یکدیگر و از یکدیگر استعداد صورت جدیدى مى‏یابند و به این ترتیب مرکب جدید حادث مى‏شود و اجزاء، با هویت تازه به هستى خود ادامه مى‏دهند، افراد انسان که هر کدام با سرمایه‏اى فطرى و سرمایه‏اى اکتسابى از طبیعت وارد زندگى اجتماعى مى‏شوند روحا در یکدیگر ادغام مى‏شوند و هویت روحى جدیدى که از آن به «روح جمعى‏» تعبیر مى‏شود مى‏یابند.این ترکیب، خود یک نوع ترکیب طبیعى مخصوص به خود است که براى آن شبیه و نظیرى نمى‏توان یافت.این ترکیب از آن جهت که اجزاء در یکدیگر تاثیر و تأثر عینى دارند و موجب تغییر عینى یکدیگر مى‏گردند و اجزاء، هویت جدیدى مى‏یابند، ترکیب طبیعى و عینى است، اما از آن جهت که «کل‏» و «مرکب‏» به عنوان یک «واحد واقعى‏» وجود ندارد، با سایر مرکبات طبیعى فرق دارد، یعنى در سایر مرکبات طبیعى ترکیب، ترکیب حقیقى است، زیرا اجزاء در یکدیگر تاثیر و تأثر واقعى دارند و هویت افراد هویتى دیگر مى‏گردد و مرکب هم یک «واحد» واقعى است، یعنى صرفا هویتى یگانه وجود دارد، کثرت اجزاء تبدیل به وحدت کل شده است.

اما در ترکیب جامعه و فرد ترکیب، ترکیب واقعى است، زیرا تاثیر و تأثر و فعل و انفعال واقعى رخ مى‏دهد و اجزاء مرکب که همان افراد اجتماع‏اند هویت و صورت جدید مى‏یابند، اما به هیچ وجه کثرت تبدیل به وحدت نمى‏شود و «انسان الکل‏» به عنوان یک واحد واقعى که کثرتها در او حل شده باشد وجود ندارد، انسان الکل همان مجموع افراد است و وجود اعتبارى و انتزاعى دارد.

د.جامعه مرکب حقیقى است بالاتر از مرکبات طبیعى.

در مرکبات طبیعى، اجزاء قبل از ترکیب از خود هویتى و آثارى دارند، در اثر تاثیر و تأثر در یکدیگر و از یکدیگر زمینه یک پدیده جدید پیدا مى‏شود.اما افراد انسان در مرحله قبل از وجود اجتماعى هیچ هویت انسانى ندارند، ظرف خالى مى‏باشند که فقط استعداد پذیرش روح جمعى را دارند.انسانها قطع نظر از وجود اجتماعى، حیوان محض مى‏باشند که تنها استعداد انسانیت دارند و انسانیت انسان - یعنى احساس «من‏» انسانى، تفکر و اندیشه انسانى، عواطف انسانى و بالاخره آنچه از احساسها، تمایلات، گرایشها، اندیشه‏ها، عواطف که به انسانیت مربوط مى‏شود - در پرتو روح جمعى پیدا مى‏شود و این روح جمعى است که این ظرف خالى را پر مى‏کند و این شخص را به صورت شخصیت در مى‏آورد.روح جمعى همواره با انسان بوده و با آثار و تجلیات خود از اخلاق، مذهب، علم، فلسفه، هنر همیشه خواهد بود.تاثیر و تأثرها و فعل و انفعالهاى روحى و فرهنگى افراد در یکدیگر به واسطه روح جمعى و در پرتو روح جمعى پیدا مى‏شود نه مقدم بر آن و در مرحله پیش از آن، و در حقیقت، جامعه شناسى انسان مقدم بر روان شناسى اوست.بر خلاف نظریه قبل که براى انسان در مرحله قبل از وجود اجتماعى، روان شناسى قائل است و جامعه شناسى او را در مرحله و مرتبه بعد از روان شناسى او مى‏داند، مطابق این نظریه اگر انسان وجود اجتماعى نمى‏داشت و اگر جامعه شناسى نمى‏داشت، روان انسانى فردى و روان شناسى فردى نداشت.

نظریه اول یک نظریه اصالة الفردى محض است، زیرا مطابق این نظریه جامعه نه وجود حقیقى دارد و نه قانون و سنت و نه سرنوشت و نه شناخت، تنها افرادند که وجود عینى دارند و موضوع شناخت قرار مى‏گیرند، سرنوشت هر فرد مستقل از سرنوشت افراد دیگر است.

نظریه دوم نیز اصالة الفردى است، براى جامعه به عنوان یک کل و براى ترکیب افراد به عنوان یک ترکیب واقعى، اصالت و عینیت قائل نیست ولى این نظریه رابطه افراد را نوعى رابطه اصیل و عینى شبیه رابطه فیزیکى مى‏داند.مطابق این نظریه جامعه در عین اینکه وجود مستقل از افراد ندارد و تنها افرادند که وجود عینى و حقیقى دارند، ولى نظر به اینکه افراد و اجزاء جامعه مانند اجزاء یک کارخانه و یک ماشین وابسته به یکدیگرند و در یک رابطه على و معلولى مکانیکى آثار و حرکاتشان به یکدیگر گره خورده است، افراد سرنوشت مشترک دارند و جامعه، یعنى این مجموعه مرتبط الاجزاء، از نظر رابطه خاص على و معلولى مکانیکى که میان اجزائش برقرار است‏شناختى مستقل از شناخت هر یک از اجزاء دارد.

اما نظریه سوم، هم فرد را اصیل مى‏داند و هم جامعه را.از آن نظر که وجود اجزاء جامعه(افراد)را در وجود جامعه حل شده نمى‏داند و براى جامعه وجودى یگانه مانند مرکبات شیمیایى قائل نیست، اصالة الفردى است، اما از آن جهت که نوع ترکیب افراد را از نظر مسائل روحى و فکرى و عاطفى از نوع ترکیب شیمیایى مى‏داند که افراد در جامعه هویت جدید مى‏یابند که همان هویت جامعه است هر چند جامعه هویت‏یگانه ندارد، اصالة الاجتماعى است.بنابر این نظریه در اثر تاثیر و تأثر اجزاء، واقعیت جدید و زنده‏اى پدید آمده است، روح جدید و شعور و وجدان و اراده و خواست جدید پدید آمده است علاوه بر شعور و وجدان و اراده و اندیشه فردى افراد، و بر شعور و وجدان افراد غلبه دارد.

و اما نظریه چهارم اصالة الاجتماعى محض است.مطابق این نظریه هر چه هست روح جمعى و وجدان جمعى و شعور جمعى و اراده و خواست جمعى و «من‏» جمعى است، شعور و وجدان فردى مظهرى از شعور و وجدان جمعى است و بس.

آیات کریمه قرآن، نظریه سوم را تایید مى‏کند.همچنانکه قبلا گفتیم قرآن در شکل یک کتاب علمى یا فلسفى بشرى مسائل را طرح نمى‏کند، به شکل دیگرى طرح مى‏کند.قرآن مسائل مربوط به جامعه و فرد را به گونه‏اى برداشت مى‏کند که نظریه سوم تایید مى‏شود.قرآن براى «امت‏» ها(جامعه‏ها)سرنوشت مشترک، نامه عمل مشترک، فهم و شعور، عمل، طاعت و عصیان قائل است (1) .بدیهى است که «امت‏» اگر وجود عینى نداشته باشد، سرنوشت و فهم و شعور و طاعت و عصیان معنى ندارد.اینها دلیل است که قرآن به نوعى حیات قائل است که حیات جمعى و اجتماعى است.

حیات جمعى صرفا یک تشبیه و تمثیل نیست، یک حقیقت است، همچنانکه مرگ جمعى نیز یک حقیقت است.

در سوره اعراف آیه 34 مى‏فرماید: و لکل امة اجل فاذا جاء اجلهم لا یستاخرون ساعة و لا یستقدمون.

هر امتى(هر جامعه‏اى)مدت و پایانى دارد، مرگى دارد، پس آنگاه که پایان کارشان فرا رسد، ساعتى عقب‏تر یا جلوتر نمى‏افتند.

در این آیه سخن از یک حیات و زندگى است که لحظه پایان دارد و تخلف ناپذیر است، نه پیش افتادنى است و نه پس افتادنى، و این حیات به «امت‏» تعلق دارد نه به افراد.بدیهى است که افراد امت نه با یکدیگر و در یک لحظه بلکه به طور متناوب و متفرق حیات فردى خود را از دست مى‏دهند.

در سوره مبارکه جاثیه آیه 28 مى‏فرماید: کل امة تدعى الى کتابها.

هر امت و جامعه‏اى به سوى «کتاب‏» و نوشته خودش براى رسیدگى خوانده مى‏شود.

پس معلوم مى‏شود نه تنها افراد هر کدام کتاب و نوشته و دفترى مخصوص به خود دارند، جامعه‏ها نیز از آن جهت که در شمار موجودات زنده و شاعر و مکلف و قابل تخاطب هستند و اراده و اختیار دارند، نامه عمل دارند و به سوى نامه عمل خود خوانده مى‏شوند.

در سوره انعام آیه 108 مى‏فرماید: زینا لکل امة عملهم.

عمل هر امتى را براى خود آنها زیبا قرار دادیم.

این آیه دلالت مى‏کند که یک امت‏شعور واحد، معیارهاى خاص، طرز تفکر خاص پیدا مى‏کند و فهم و شعور و ادراک هر امتى مخصوص خود آن است، هر امتى با معیارهاى خاصى قضاوت مى‏کند(لا اقل در مسائل مربوط به ادراکات عملى)، هر امتى ذوق و ذائقه ادراکى خاص دارد، بسا کارها که در دیده امتى زیبا و در دیده امتى دیگر نازیباست، جو اجتماعى امت است که ذائقه ادراکى افراد خود را اینچنین مى‏سازد.